مادرم با عصبانیت انبوه نامهها را نشانم داد و گفت: «… دیگر چیست که هر روز پستچی همراه با صد تا غر و لند از لای در توی حیاط میریزد و میرود؟ آخر این هم شد کار، این هم شد زندگی؟!…»
مادرم با عصبانیت انبوه نامهها را نشانم داد و گفت: «… دیگر چیست که هر روز پستچی همراه با صد تا غر و لند از لای در توی حیاط میریزد و میرود؟ آخر این هم شد کار، این هم شد زندگی؟!…»