شب جمعه ساعت ده بود که تلفن زنگ زد و وقتی آن را برداشتم صدای گریهآلود نصرالله شیفته را شنیدم که پیدرپی با بیقراری تکرار میکرد: «مسعود را کشتند… مسعود را کشتند…» با عجله خود را به مریضخانهی شفا رساندم و وقتی میخواستم وارد شوم دمِ در با قیافهی گرفتهی دکتر یزدی مصادف شدم. – دکتر چه خبر؟ – هیچ! تسلیت میگویم.